شعر فریدون مشیری در ستایش ابن سینا (بازتاب نفس صبحدمان)
حجت الحق، شرف الملک، امام الحکما».
هر چه خواهند، بخوانند و بنامند تو را
تو، همان نادره دانای جهان
بوعلی سینایی
،گوهری در صدف و مکان» یکتایی
تو همانی که در آغاز جوانی،
یک روزبس که آموخته بودی، گفتی:
ـ علم کو؟
اینک مَرد!»
شوقِ دانستن در جانِ تو غوغا میکرد!
علم در پیش تو، زانو میزد!
سر فرو میآورد
در اتاقی دلگیر،
پای شمعی لرزان
جان مشتاق تو در بوته دانش چه کشید
تا در آن این همه خورشید دمید!
همه دردشناسانِ کهن،
در پیِ چاره بیماری تن،سرگردان!
تو رسیدی از راه
راه بردی به گرفتاری جان!
رفتی اندر پی درمانِ روان
تو نشان هیجانها،
تو زبان ضربانها را میدانستی!
چاره هر نتوانستن را،میتوانستی!
تو بدان پایه رسیدی که نماندبر تو از قعرِ زمین
تا فراسوی زحل
نکتهای لاینحل
تو در اندیشه که با تیشه دانش،
شاید بکنی ریشه مرگ
بشکنی دست اجل
خیلِ کوته نظران تیشه تکفیر به دست
تا تو را بلکه توانند شکست
چه کشیدی،
چه کشیدی تو از آن مردمِ نابخرد بد!
میتوانستی کاش
تیشه بر ریشه نادانی زد!
ای خوش آنان که به تاریکی دوران حیات،
جان همواره فروزان تو را یافتهاند،
هم اشارات» تو را راهگشا یافتهاند!
هم ز قانون» تو همواره شفا» یافتهاند!
تو طبیبِ همه علتهایی
تو همان نادره دانای جهان
بوعلی سینایی!
درباره این سایت